وی بیشه سبز سبزینه دلار،
ای که جنگل شیشه و پولاد افراشته ای
وز اوج بلند آن
سینه سپهر خراشیده ای.
ای که آبی آسمان و سپیدی ستاره را
با رنگ سرخ خون آمیخته ای،
و نقش آن
برپرچم خویش انگاشته ای.
از مشعل آزادیت
دود و بوی استخوان سوخته پراکنده است،
و چون عنکبوت هزار بازو
تار نامرئی سلطه خویش
بر خاک و آب و آسمان عالم تنیده ای
و در کنج کنج گیتی
خواب وآرام از چشم آزادگان ربوده ای.
آمریکا،
دیری نبود شنیدم در کوچه پس کوچه های شهر
فریاد انبود مردمان را
مردان خشمگین
خروشان زنان را.
فریاد، فریاد:
".بگذار و بگذر
ایران ما را.
این سرزمین
آزادگان را.
نابود شاید
تسخیر نشاید."
مادر آرش و بومسلم و بابک و ستار
هرگز نخوابد.
بیهوده در کمینگاه
به انتظار مباش .
آمریکا،
از خاطر مبر آن دعای چند هزار ساله را
آن را که گفت:
"هرگز مباد
دست دشمن و دروغ و خشکسالی
بر این سرزمین."
هرگز مباد، هرگز مباد.
زیراک، هر بیگانه ای پای بر این خاک نهاد
چه به زور و زر و یا تزویر
پیشانی و زانو
سر انجام بر خاک نهاد.
آمریکا،
خواهی بدانی که پایان روز کامکاران چونان به سررسید؟
رم را بیاد آر و پارس را
و سلحشوران تازی تبار را.
ای زن !
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی !
گویی گل شکفته ی دنیایی .
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم :
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نو گل گویایی .
گر نو بهار ، غنچه و گل زاید ،
ای زن ، تو نو بهار همی زایی .
چون روی نغز طفل تو ، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی ؟
ای مادر خجسته ی فرخ پی !
در جمع کودکان به چه مانایی ؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید ،
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت ، اما
آراسته به لطف ، نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری :
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
وز تیغ سینه سوز ، نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ، شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سرو جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : " جفت و یار توام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی –
ما هر دوایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خودپرستی و خود رایی
دستم بگیر ، از سر همراهی
جورم بکش ، به خاطر همپایی "
زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ، زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مریمی ، دم عیسایی
چونان سخن سرای هنرمندت ،
طوطی ندیده کس شکرخایی
استاد تو ، به دانش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
اینسان که در جبین تو می بینم ،
کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی
ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون آیی
بند نفاق پای تو می بندد
این بند را بکوش که بگشایی
ننگ است در صف تو جدایی ، هان !
نام نکو ، به ننگ ، نیالایی !
تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی .
سیمین بهبهانی
تکیه به شونههام نکن...
تکیه به شونههام نکن من از خودت خسته ترم...
مـا که بـه هم نمیرسیم , بسه دیگه بـذار بـرم...
کی گفته بود به جرم عشق یه عمری پرپرت کنم؟...
حیف تو نیست کنج قفس چادر غم سرت کنم؟...
مـن نـه قلنـدر شبـم , نـه قهـرمـان قصـهها...
نـه برده حلقه به گوش , نه ناجی فرشتهها...
تـو ایـن دو روز زنـدگـی , شبیـه مـن فـراوونـه...
یه لحظه چشمات و ببند گذشتن از من آسونه...
شعر از زهرا