نمی داند سینه بند ببندد یا نه . شلوار جین به پا همانطور جلوی آینة نیم قد ایستاده و به خودش نگاه می کند . طوری ایستاده که فقط نیمی از سینه های کوچکش پیداست . آرام کمرش را صاف می کند ، کمی ، و نوکِ صورتی رنگ پستان هایش پیدا می شوند . نفسش بند می آید . تکان نمی خورد . بی حرکت دست دراز می کند ، آرام ، و نوک انگشت هایش را می گذارد روی آینه . سرد است .
اینجا ؟ دستش داغ است . نه . اینجا چی ؟ درد داره ؟ نه . بله . یه کمی . با سر انگشت ها فشار می دهد : اینجا چی ؟ نفسش می گیرد . نمی تواند حرف بزند .
دستش را از روی آینه پس می کشد . آرام می چرخد و از روی تخت ، سینه بندِ سفیدِ توری اش را برمی دارد و پشت و رو دورِ کمرش حلقه می کند . قلابش را از جلو می بندد و یک دور می چرخاندش تا قلاب ، تنگ بیفتد روی مهره های پشتش . بعد آرنج ها را یکی یکی از حلقه های باریکش رد می کند و بندینک ها را با شستش روی شانه ها صاف می کند .
دوباره خودش را توی آینه نگاه می کند . با کفِ هر دو دستش ، سینه ها را بالا می آورد ، کمی ، و همانطور نگه می دارد .
کدوم سینه تون بیشتر درد می کنه ؟ این . چپ . نه ، راست . چه موقع هایی درد می گیره ؟ گاهی . شاید سینه بندتون تنگه ! نفسش می گیرد . تنش داغ می شود
پلیور زرشکی اش را می پوشد و دستة موهای بلندش را از پشتِ یقه اش بیرون می کشد . رژ صورتی اش را روی لب ها می مالد و آنقدر خم می شود که لب ها توی آینه درشت می شوند .
تو دیوونه ای سمیرا ! نمیای ؟ نه . نیا ، به جهنم . واقعاً می ری ؟! مگه چیه ؟ کِیف داره .
مانتوی سفیدِ تنگش را می پوشد و با مداد روی کاغذی برای مادرش یادداشت می نویسد و می چسباند روی درِ یخچال : « مامان من رفتم کلاس . نگران نباشید لطفن . »
نم نم باران می بارد . توی خیابان برای تاکسی ای دست بلند می کند : مستقیم .
_ تا کجا خانم ؟
نمی داند . و باز می گوید مستقیم .
از پنجرة تاکسی تمام تابلوها را نگاه می کند : پیتزا تک . مانتو صدف . گل فروشی نسترن . لوازم یدکی پیکان ، رنو ، پراید . بانک صادرات . داروخانه . ساختمان پزشکان ...
_ آقا همین جا نگه دارید !
پیاده می شود . از شیشة تاکسی بقیة پولش را که می گیرد دستش می لرزد .
جلوی تابلوها می ایستد : دکتر رازقی متخصص اطفال . دکتر برومند زنان و زایمان . متخصص چشم ، دکتر احمدی ... چشم چشم می کند تا سر آخر می بیند : دکتر آشفته جراح عمومی ، گوارش ، تیرویید ، پستان .
روسری اش خیس می شود . خیس می شود از باران .
از پله ها بالا می رود . اول تند ، بعد آرام .
دست مو ول کن ! بیا . من می ترسم ! ترس نداره که .
چند نفری در سالن نشسته اند . منتظرند . هیچکس را نمی بیند . همانجا می ایستد ، تکیه به دیوار . زنی اشاره می کند : اینجا جا هست خانم !
کنارش می نشیند . حس می کند همه دارند به او که تازه آمده نگاه می کنند . به کفش ها نگاه می کند و شلوارهای گِلی . پاهایش را جمع می کند .
می خواهد برگردد و از پله ها برود پایین اما همانطور می نشیند . می خواهد برگردد و به پله ها فکر می کند ... اما همانطور می نشیند .
نوبتش که می شود منشی صدایش می کند . بلند می شود ، آهسته ، به سمت منشی می رود و برگه ای را از دستش می گیرد .
_ بفرمایید تو !
می خواهد چیزی بگوید اما منصرف می شود . در را که باز می کند ، روپوشِ سفیدی را می بیند که روی صندلی راحتی نشسته . می گوید سلام .
_ بفرمایید .
وقتی می نشیند موهای یکدست سفیدِ دکتر را می بیند و عینکِ ضخیمش را .
دست هایش داغ است . سرش نزدیکِ پستان های اوست . به موهای سیاهش نگاه می کند . با سر انگشت ها فشار می آورد . نفسش می گیرد ... چشم هایش را می بندد .
_ پرسیدم ناراحتی تون چیه خانم ؟
_ من ... ( می لرزد ) درد دارم ... ( می لرزد ) سینه هام گاهی درد می گیره .
_ چه جور دردی ؟
_ فکر کنم ... نمی دونم . فقط درد داره .
_ برید روی تخت معاینه تون کنم .
دست هایش می لرزد . پلیورش را بالا می زند ، کمی ، و منتظر می ماند . تنش گـُر می گیرد . حس می کند نفسش بند آمده ... دکتر می آید .
_ لخت شید لطفاً .
دوباره می رود . هر کاری می کند قلابش باز نمی شود . باز نمی شود . باز می شود . نفسش را رها می کند . دکتر دوباره می آید .
_ درد کدوم قسمته ؟ چپ یا راست ؟
_ راست . نه ، چپ .
_ اینجا ؟
_ نه .
_ اینجا چی ؟
_ نه . بله .
دست های دکتر می گردند : اینها غده های چربیه . طبیعیه .
دست هایش می گردند . گرم است . سرانگشت ها فشار می دهند . چشم هایش را می بندد . دهانش نیمه باز می ماند ... دکتر پرده را می کشد. چشم هایش را باز می کند. دکتر می نشیند پشت میزش .
_ چیزی نیست خانم . سینه ها کاملاً طبیعیه . با این حال برای اطمینان بیشترِ خودتون ، می تونید ماموگرافی کنید .
روی کاغذی چیزهایی می نویسد . حتماً بد خط است . سر بلند می کند: سینه بندِتون تنگ نیست ؟
نفسش بند می آید . بلند می شود . برگه را می گیرد و از اتاق ، از سالن ، از پله ها پایین می رود .
توی خیابان نفسش را بیرون می دهد . گرمش است . باران می بارد . برگه را از کیفش در می آورد . تماشایش می کند . پاره اش می کند . باران می بارد هنوز . خیس می شود . خنک می شود . سردش می شود .
برای تاکسی ای دست بلند می کند : مستقیم .
_ تا کجا خانم ؟
نمی داند . و باز می گوید مستقیم ...